روح ا... رفیعی | شهرآرانیوز؛ زمانی که برای اولین بار راهی اروپا شد، قصدش تحصیل در دانشگاه بود و هنوز به سفر به عنوان یک مدرسه و پایگاه آموزش جهان بینی و مردم شناسی نگاه نمیکرد. روح ا... رفیعی از دوره دانشجویی سفر را به صورت محدود آغاز کرد و بعد از ازدواج، همراه با همسرش، فاطمه زارعی، برای آشنایی با مردمان جهان راهی سفر به گوشه و کنار دنیا شد.
او به واسطه نداشتن شغل اداری و درآمدزایی از طریق اینترنت و بورس با خیال راحت تری میتواند سفرهایش را برنامه ریزی کند. مدیریت هزینهها در سفر و استفاده از تخفیفهای شرکتهای هواپیمایی و هاستلها و هتلها راز این خانواده برای انجام سفرهای بیشتر است. او در یادداشت زیر برایمان از خاطره اولین سفرش در دوران دانشجویی نوشته است.
زمان دانشجویی ام در اسکاتلند و بعد از اتمام ترم اول و شروع تعطیلات ژانویه تصمیم گرفتم اولین سفرم در اروپا را تجربه کنم. کلی گشتم تا توانستم یک بلیت ارزان نه پوندی از گلاسگو به لندن پیدا کنم. از شهر داندی که محل زندگی و تحصیلم بود، خودم را به گلاسگو رساندم و یک راست رفتم فرودگاه. این فرودگاه برایم آشنا بود، چون وقتی از ایران آمدم در همین فرودگاه پیاده شدم.
برای اطمینان بیشتر، حدود یک ساعت و نیم قبل از پرواز خودم را به فرودگاه رساندم و میچرخیدم تا زمان پرواز برسد. اما هر چه به مانیتورهای اطلاعات پرواز نگاه میکردم اثری از پرواز خودم نمیدیدم. چند بار بلیتم را چک کردم و مطمئن شدم که روز و ساعت پرواز درست است و هیچ اشتباهی از جانب من نیست. با خودم گفتم لابد خودشان در نهایت این اشتباه را درست میکنند.
انگار ثانیه شمار ساعت تندتر حرکت میکرد و با تاپ تاپ قلب من مسابقه گذاشته بود. ۴۰ دقیقه به پرواز مانده بود، اما هم چنان خبری نبود که نبود. بالأخره رفتم از مأمور اطلاعات پرواز پرسیدم. «پس این پرواز لندن چی شد؟ نکنه کنسل شده!» تا بلیتم را دید گفت آنجا فرودگاه بین المللی است و پرواز من از فرودگاه دیگری انجام میشود. این فرودگاه دیگری که میگفت حدود ۶۰ کیلومتر با جایی که من بودم فاصله داشت. با این حرف، انگار دنیا دور سرم میچرخید. بلیت ارزان قیمتم، رزرو هتلم و اولین برنامه سفرم در اروپا، همه، داشت بر باد میرفت به ویژه به این دلیل که اگر میخواستم دوباره بلیت بگیرم، بیش از صد پوند برایم آب میخورد.
فکر کنم همه افرادی که اطرافم بودند متوجه این اضطرابم شدند. بلافاصله خانمی جلو آمد و گفت که او هم میخواهد همان سمت برود، اما یک کار کوچک دارد که اگه صبر کنم، میتوانیم باهم برویم. با خودم گفتم لابد میخواهد باهم برویم که پول کرایه تاکسی را با هم تقسیم کنیم. با اینکه پول کرایه تاکسی حدود ۵۰ پوند میشد و در مقایسه با ۹ پوند پولی که بابت بلیت هواپیما داده بودم خیلی زیاد بود، چون ترسیدم کارش خیلی طول بکشد و من هم خیلی وقت نداشتم، گفتم: «نه، ببخشید. من خیلی عجله دارم. میخواهم خیلی سریع تاکسی بگیرم.» توی این گیر و دار دیدم در جیبم پول نقد کافی برای کرایه تاکسی ندارم. خدایا! باید حالا دنبال دستگاه خودپرداز میگشتم که پول بگیرم. با کلی گشتن یکی پیدا کردم، اما ۲ نفر جلوی من در صف بودند. خلاصه بعد از مقداری معطلی، یک صدپوندی از دستگاه گرفتم. در حین دوییدن برای رفتن سمت تاکسی، دوباره آن خانم را دیدم. دوباره گفت: «یک لحظه صبر کن الان میآم.» دیدم پرید و خواهرش را که داشت میرفت سمت پرواز خیلی سریع بغل کرد و آمد سمت من. فکر کنم به خاطر من کل خداحافظی شان ۳۰ ثانیه هم طول نکشید.
بدوبدو از در فرودگاه رفتیم بیرون و من رفتم سمت تاکسیها گفت: «کجا میری؟ من ماشین دارم. بیا با شوهرم میرسونیمت.» به شوهرش گفت: «تو بشین پشت فرمون که سریعتر رانندگی میکنی.» من هم صندلی عقب خودرو کنار مادرش نشستم. یک مادر پیر و بامزه که در مسیر کل ماجرای مهاجراتشان از اروپای شرقی و آشنایی دختر و دامادش در انگلیس را برایم شرح داد.
راننده داشت با سرعتی حدود ۱۴۰ تا ۱۵۰ کیلومتر رانندگی میکرد. همسرش به شوخی میگفت: «این ماشین منه که خیالش راحته این قدر سریع رانندگی میکنه!» در اسکاتلند تخلفات رانندگی امتیاز منفی و تبعات دارد و به نام صاحب خودرو ثبت میشود. گفتم راضی نیستم به خاطر من این قدر سریع رانندگی کنند و نهایتش این است که پرواز را از دست میدهم، اما گفت: «طوری نیست.»
حدود ۵ دقیقه به زمان بلیتم دم در فرودگاه بودم. خواستم چیزی از داخل کیفم پیدا کنم و برای تشکر بدهم، اما همگی گفتند: «فقط بدو تا به پروازت برسی.» جالب است که فهمیدم مسیرشان فرودگاه نبوده و فقط تا حدودی مسیرمان یکی بوده و همه این محبت برای این بوده که من را به پرواز برسانند. خوشبختانه، چون فرودگاه کوچک و محلی بود و من هم باری برای تحویل نداشتم و هواپیما هم در حد چند دقیقه تأخیر داشت، توانستم خودم را به پرواز برسانم.
این میزان محبت، آن هم در میان اروپایی ها، برایم باور کردنی نبود. به همین دلیل برای این لطفشان برایم فراموش نشدنی است. متأسفانه آن لحظه نتوانستم جبران کنم و حتی به ذهنم نرسید که شماره یا ایمیلی از ایشان بگیرم تا بعد تشکر و جبران کنم و هر بار یاد این موضوع میافتم، افسوس میخورم و احساس دین میکنم. الان کاری از دستم برنمی آید، اما در مقابل، به نوبه خودم سعی میکنم به خارجیهایی که در ایران مشکلی دارند کمک کنم تا همان طور که آن خانواده خاطره خیلی خوبی از اسکاتلند برایم ساختند، من هم بتوانم خاطره خوبی از ایران برای گردشگران خارجی بسازم.